آنيساآنيسا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

دختر ناز من،آنیسا

آنیسا در کیش

از ٢٤ تا ٢٨ شهریور سه نفری یه سفر به جزیره کیش داشتیم خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به دختر گلم . خلاصه سفر : روز بیست و سوم شهریور به مشهد رفتیم و شبو خونه ی عمه مریم خوابیدیم البته خودشون اسفراین بودن و کلید خونه رو به ما داده بودن ، فردا صبح بعد از صبحانه رفتیم به فرودگاه ، ساعت ١٢ پرواز داشتیم . چشمتون روز بد نبینه ، وقتی سوار هواپیما شدیم آنیسا شروع کرد به گریه کردن و بهانه گرفتن و نمی خواست رو صندلی بشینه خلاصه بعد از کلی گریه و زاری تا خود کیش آروم خوابید . هتلمون در کیش هتل هلیا بود که یه هتل ٤ستاره با امکانات خوب و تمیز بود . یه استراحت کردیم و نهار خوردیم و رفتیم بیرون هوا خیلی گرم و شرجی بود ولی آنیسا با اینکه خیس عرق بود تو خیاب...
8 آبان 1390

آنیسا در ماشین

آنیسا جون مامان حالا دیگه بزرگ شده و خودش تنهایی رو صندلی عقب ماشین می شینه و با خودش حرف می زنه و بازی می کنه و گاهی هم سرپا وامیسته و ماشینای پشت سرو نگاه میکنه .               دختر گلم امیدوارم هرچه زودتر بزرگ بشی وخودت تنهایی رانندگی کنی ...
30 مرداد 1390

فرهنگ لغات آنیسا در هیجده ماهگی

تو توخ = تخم مرغ            نونون = نون         با = آب         می = نی = آبمیوه و شربت               دودوغ = دوغ و نوشابه و دلستر       انور = انگور        می می = پستانک       جی جی = شیر مامان و شیر گاو      نانای = آهنگ رقص       گاگا = شکلات و بیسکویت    &nbs...
18 مرداد 1390

آنیسا و واکسن هیجده ماهگی

دیروز دخترکمو بردم مرکز بهداشت و واکسن هیجده ماهگیشو زدن . آخی آنیسا راحت شد تا شش سالگی. البته اینم باید بگم که از لحظه ای که وارد مرکز شدیم آنیسا شروع کرد به گریه کردن تا زمانیکه اومدیم بیرون نمیدونم چرا جوجوی من از دکتر یا جاهایی مثل مطب دکتر اینقدر می ترسه دیشبم که جاتون خالی تب کرده بود بهانه گیر شده بود و تمام اسباب بازیهاشو ریخته بود کف اتاقش و دست منو باباو مامانیو یکی یکی می گرفت و می کشید و  می گفت "تو " و   میبرد تو چادرش که باهم بازی کنیم خلاصه که دیشب شب خوبی بود !!!   ...
5 مرداد 1390

آنیسا و شکار کک

حدود ده روز پیش یه کک کوچولو اما خونخوار رفته بود تو رختخواب آنیسا جون و سه شب مهمون آنیسا بود اونم چه مهمونی چشمتون روز بد نبینه حسابی خون دخترکمو خورده بود و بهش خوش گذشته بود تا اینکه بابا مهدی تصمیم میگیره بره به شکار کک!!! بابا یه ملحفه ی سفید روی تخت پهن کرد و رفتو نشست وسط تخت آنیسا هنوز زمانی نگذشته بود که ککه به بابا حمله کرد و خودشو نشون داد و بابا مهدی هم در یک حمله آنی کک رو گرفت و به طرف تراس دوید آخه میدونید که کک خیلی سخت کشته میشه و ممکنه به راحتی از دست شکارچیش فرار کنه و این گونه بود که بابا مهدی در یک عملیات موفقیت آمیز آنیسا کوچولو رو نجات داد  آفرین بابا مهدی جون  ممنونم که منو نجات دادی ...
5 مرداد 1390

آنیسا و یکتا

اولین کسی که آنیسا به اسم صدا زد بعد از مامان و بابا می دونید کیه : یکتا البته آنیسا می گه "تا" و البته خیلی دختر خالشو دوست داره ولی خب بعضی وقتها هم باهم دعوا می کنن - موهای همو می کشن - همدیگه رو هل میدن - اسباب بازیهاشونو به همدیگه نمی دن و....امیدوارم آنیسا و یکتا در آینده مثل دوتا خواهر همدیگه رو دوست داشته باشن. 
28 تير 1390

بوسه آنیسا

آنیسا جون من این چندوقتی که نتونستم چیزی بنویسم برای خودش خانومی شده و خیلی هم بهش خوش گذشته و خبلی جاها رفته:جشن تولد سپنتا - هفته ای هفت روز پارک و تاب بازی و خیابون گردی - روستای روئین اسفراین و آب بازی - مهمونی حج رفته ها- مولودی خونه مامان گلی و خیلی جاهای دیگه که الان خاطرم نیست کلی هم شیرین کاری یاد گرفته مثلا اخم میکنه و بعدش می خنده یا اینکه تا می بینه من از دستش ناراحتم و یا کار بدی کرده میاد منو بغل می کنه و از لبای من یه بوس کوچولو می کنه و اینجا این منم که ... ( اصلا نمی تونم احساسمو تو اون لحظه با کلمات بیان کنم )  
28 تير 1390